درانتظا ر بهار
01 اسفند 1394 توسط آرزو رحيمي حاجي فيروزي
چشم هایم رامی بندم ،تاگریه هایم سفیدی کاغذی راکه نام تودر آن می نشیندترنکند،دستانم لرزان است چون می داند که لایق نوشتن اسم مبارکت نیست.
میشدکه صدایت میزدم ،حاجتم روامی کردی ولی من که بنده شاکری نبود،چنان درخود فرورفته ام که فراموشم می شود روزی راکه از همه وامانده وبسوی تورو کرده ام.
می دانم که بودنم دلیل برنیامدن توست ولی نسیم یادت دل آکنده ازگناه مراترک نمی گوید.آسمان نوید آمدنت رامیدهد،آمدن ورفتنت رابادبابوی گل نرگس بربالای درختان مزده میدهد.
همگان منتظرند،حتی زمان نیزدرانتظارآمدنت ثانیه ها را سپری می کند ولی چه سخت است انتظار…….
درخود شکسته ام:شاید که بیایی وجان تازه بگیرم،برای آمدنت درختان انار گل داده اندولاله ها جوانه زده اند حتی سکوت ثانیه ها شکسته است، جان به تنگ آمده است مولا جان،کا ش زودتر بیایی کا ش ……